محمدمبینمحمدمبین، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

مبین،شیرین ترین پسر دنیا

عکسای آتلیه 7 ماهگی

این عکسارو وقتی ٧ ماهت بود بردیمت آتلیه و ازت گرفتیم           یکبار وقتی ٤٠ روزت بود و یکبارم وقتی ٥ ماهت بود بردمت اتلیه عزیزم ولی فایل اون عکسارو ندارم که برات بزارم واسه تولدتم میخاستم ببرمت که هی امروز و فردا کردمو موند انشالله در اولین فرصت میبرمت جیگرم. ...
17 فروردين 1393

تولد تولد تولدت مبارکککککککککککککککککککککک

سلام عزیزم اول از همه یه معذرت خواهی بابت این همه تاخیر به شما بدهکارم ببخشید عزیزدلم و بعدششششششششششممممممم توللللللللللللللللللللدت مبارک عزیزمممممممممممممممممممم     گل پسرم تاج سرم یک سال از با هم بودنمون گذشت کی باورش میشه اخه مثل یه خواب گذشت مثل یه رویا،شیرین و دوست داشتنی عاشقتمممممممممم عزریزم روز به روزم بیشتر عاشقت میشم تولد امسالتو خیلی خودمونی و جمع و جور گرفتیم گفتم ایشالله وقتی یه خورده متوجه شدی که اصلا جشن تولد چی هست مفصلتر برگزار میکنیم ایشالله برات تم سفارش دادم تم زرافه و عدد 1 مهمونامونم فقط خانواده منو بابایی بودن اینا تزیینای تولدن این ساعت تولدت ...
16 فروردين 1393

اولین مروارید عشقم

مبین داره یه دندون                    قند میخوره از قندون فرشته ی مهربون                     آورده براش یه دندون     سلام سلام صدتا سلام                    من اومدم بادندونام میخام نشونتون بدم                         صا...
4 بهمن 1392

اولین خاطرات

اولین باری که برام خندیدی ٤١ روزت بود عزیزم خیلی شیرین میخندیدی مامانی جوری که دوست داشتم درسته قورتت بدم ولی حیف که نمیشد   ١٨فروردین ٩٢توی ٤٩روزگی بردیم و مسلمونت کردیم خیلی روز سختی بود واسه من آخه من اصلا طاقت گریه های شما رو ندارم مامانی وقتی رفتیم مطب دکتر من بغض کرده بودم و داشت گریم میگرفت ولی تو اصلا صدات درنیومد و باشجاعتت مامانو سرافراز کردی قربون شیر مردم برم من. وقتی اومدیم خونه یه کوچولو بیقراری کردی که بهت قطره استا دادم و آروم شدی و خوابیدی. بعد از ٨ روز هم حلقه افتاد. ١٨خرداد وقتی فقط ٣ماه و ١٨روزت بود برای اولین بار غلت زدی بعد از اینکه غلت میزدی و برمیگشتی کلی ذوق میکردی و میخندیدی ...
4 بهمن 1392

خاطرات دوران بارداری

سلام گل نازم ببخشید که این چند وقته نتونستم مطلب جدید برات بزارم دلیلشم اینه که شما انقدر شیطون شدی که بنده همش دارم دنبالت میدو ام . یه بارم اومدم یه مطلب جدید برات نوشتم و کلی هم عکس گزاشتم ولی یه لحظه که ازت غافل شدم زدی همرو پروندی خلاصه که خیلی وروجک شدی مامانی امروز میخام یه خلاصه ای از دوران بارداریمو برات بگم. ٢تیرماه ٩١بود که فهمیدم باردارم اولش باورم نمیشد آخه اصلا آمادگیشو نداشتم و لی کم کم با قضیه کنار اومدم هیچوقتم ناشکری نکردم. خیلی دوست داشتم بدونم نی نی تو دلم دخمله یا پسمل و همش عجله داشتم که برم سونوگرافی ولی خانم دکتر موافقت نمیکرد و میگفت زوده تا اینکه بلاخره روز٢٣ شهریور که تولد ٢٠سالگیم بود رفتم سون...
4 بهمن 1392

یه سری عکس از وقتی که خیلی کوشولو بودی

امروز میخام تا ٣ماهگی عکساتو بزارم تو وبلاگت ایشالله بقیشم به مرور زمان برات میزارم عسلم. قبل از یک ماهگی                 حالا عکسای قبل از دوماهگی پسرم اینجا بعد از حمومه 40روزگیته قندکه من     اینجا هم اولین سیزده بدر عمرته عزیزم   اینجا هم عسل مامانی 2 ماهه شده   خوب حالا بریم سراغ عکسای ماه سوم           اینجا 3ماهه شدی عشق من مامانی قربون اون لبخنده شیرینت بره اینم کیکی که واسه 3 ماهگیت گرفتیم ...
23 دی 1392

ساخت وبلاگ برای عزیزترینم

                                            بسم الله الرحمن الرحیم سلام عزیزترینم امروز که این وبلاگ رو برات ساختم ١٠ماه و ٢٠ روزته میخام از این به بعد خاطراتتو اینجا ثبت کنم تا برات یادگاری بمونه ...
20 دی 1392
1