محمدمبینمحمدمبین، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

مبین،شیرین ترین پسر دنیا

خاطرات دوران بارداری

1392/11/4 1:21
نویسنده : مامانی
519 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل نازم

ببخشید که این چند وقته نتونستم مطلب جدید برات بزارم

دلیلشم اینه که شما انقدر شیطون شدی که بنده همش دارم دنبالت میدو ام .

یه بارم اومدم یه مطلب جدید برات نوشتم و کلی هم عکس گزاشتم ولی یه لحظه که ازت غافل شدم زدی همرو پروندی خلاصه که خیلی وروجک شدی مامانیniniweblog.com

امروز میخام یه خلاصه ای از دوران بارداریمو برات بگم.

٢تیرماه ٩١بود که فهمیدم باردارم اولش باورم نمیشد آخه اصلا آمادگیشو نداشتم و لی کم کم با قضیه کنار اومدم هیچوقتم ناشکری نکردم.

niniweblog.com

خیلی دوست داشتم بدونم نی نی تو دلم دخمله یا پسمل و همش عجله داشتم که برم سونوگرافی ولی خانم دکتر موافقت نمیکرد و میگفت زوده تا اینکه بلاخره روز٢٣ شهریور که تولد ٢٠سالگیم بود رفتم سونو و بهترین هدیه عمرمو از خدا گرفتم آخه میدونی مامانی من همیشه دوست داشتم بچه اولم پسر باشه و حالا با وجود تو گل نازم به این آرزوم رسیده بودم

من و بابایی سر از پا نمیشناختیم و خیلی خوشحال بودیم و شبشم با هم رفتیمو یه جفت کفش خوشگل پسرونه واسه گل پسرمون خریدیم.

 niniweblog.com

حالا مسئله اسم پیدا کردن مطرح بود من و بابایی هر روز یه اسم برات پیدا میکردیم ولی هر اسمی بعد از یه مدت دلمونو میزد و جاشو به یه اسم دیگه میداد

اینا اسمایی ان که بهشون فکر کردیم:

آریا،پارسا،صدرا،عماد،ابولفضل و خیلی اسمای دیگه

آخرسرم من تصمیم گیری رو به بابایی واگذار کردم و اونم مبین رو انتخاب کرد.

niniweblog.com

روزا و هفته ها میومدن و میگذشتن و من حسابی بی تاب شده بودم و دوست داشتم هرچه دودتر ببینمت واقعا انتطار کشیدن خیلی سخته عزیزدلم

اواخر دی ماه بود که با مامان و بابام رفتیمو وسایل سیسمونیتو خریدیم و تخت و کمدتم سفارش دادیم

بابایی هم که دوست داشت یه هدیه خوب واسه پسرش بخره یه دستبند ناز برات خرید.

دست هردوشون درد نکنه که برات سنگ تموم گزاشتن

١٤بهمن هم وسایل سیسمونیتو آوردنو چیدیم و همه چیز برای اومدن شما مهیا شد.

niniweblog.com

هفته ٤٠هم داشت تموم میشد ولی هیچ خبری از شما نبود

از اونجایی شدیدا دلم میخاست گل پسرمو به روش طبیعی به دنیا بیارم به پیشنهاد دکترم شروع کردم گل گاو زبون خوردن ولی اونم تاثیری نداشت

خیلی استرس داشتم میترسیدم دردا به موقع شروع نشن و مجبور بشم سزارین کنم

آخرین شب هفته ٤٠ کلی روغن کرچک خوردم و گرفتم خوابیدم یه جورایی ته دلم مطمئن بودم که امشب میای بنابراین خیلی میترسیدم هرجوری که بود فکر و خیال رو از خودم دور کردم و خوابیدم.

٣نصفه شب بود که با یه درد خفیف از خواب بیدار شدم اولش فکر نمیکردم درد زایمان باشه بنابراین بابایی رو بیدار نکردم

یک ساعتی که گذشت دیدم رفته رفته دردا دارن شدیدتر میشن رفتم بابایی رو بیدار کردم بعد از یک ساعت اونم مامانی هارو خبر کرد و باهم راهی بیمارستان شدیم

 

که بلاخررررررررررررررررررررررررررررررررررره آقا پسر ما ساعت ٨:٥٠دقیقه صبح تو بیمارستان اقبال با وزن ٣٨٥٠ و قد ٥٣ و دور سر ٣٦ پا به دنیا گذاشتن و با اومدنشون زندگی مارو غرق شادی کردن

اینم عکس گل پسرم تو ٥روزگی بغل باباییش

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

یه مامان
4 بهمن 92 2:02
سلام... قدمش...مثل خودش قشنگ... خدا حفظش کنه برات[پاسخ ممنون عزیزم خدا کوچولوی شمارم حفظ کنه بازم سر بزن بهمون لطفا