خاطرات دوران بارداری
سلام گل نازم
ببخشید که این چند وقته نتونستم مطلب جدید برات بزارم
دلیلشم اینه که شما انقدر شیطون شدی که بنده همش دارم دنبالت میدو ام .
یه بارم اومدم یه مطلب جدید برات نوشتم و کلی هم عکس گزاشتم ولی یه لحظه که ازت غافل شدم زدی همرو پروندی خلاصه که خیلی وروجک شدی مامانی
امروز میخام یه خلاصه ای از دوران بارداریمو برات بگم.
٢تیرماه ٩١بود که فهمیدم باردارم اولش باورم نمیشد آخه اصلا آمادگیشو نداشتم و لی کم کم با قضیه کنار اومدم هیچوقتم ناشکری نکردم.
خیلی دوست داشتم بدونم نی نی تو دلم دخمله یا پسمل و همش عجله داشتم که برم سونوگرافی ولی خانم دکتر موافقت نمیکرد و میگفت زوده تا اینکه بلاخره روز٢٣ شهریور که تولد ٢٠سالگیم بود رفتم سونو و بهترین هدیه عمرمو از خدا گرفتم آخه میدونی مامانی من همیشه دوست داشتم بچه اولم پسر باشه و حالا با وجود تو گل نازم به این آرزوم رسیده بودم
من و بابایی سر از پا نمیشناختیم و خیلی خوشحال بودیم و شبشم با هم رفتیمو یه جفت کفش خوشگل پسرونه واسه گل پسرمون خریدیم.
حالا مسئله اسم پیدا کردن مطرح بود من و بابایی هر روز یه اسم برات پیدا میکردیم ولی هر اسمی بعد از یه مدت دلمونو میزد و جاشو به یه اسم دیگه میداد
اینا اسمایی ان که بهشون فکر کردیم:
آریا،پارسا،صدرا،عماد،ابولفضل و خیلی اسمای دیگه
آخرسرم من تصمیم گیری رو به بابایی واگذار کردم و اونم مبین رو انتخاب کرد.
روزا و هفته ها میومدن و میگذشتن و من حسابی بی تاب شده بودم و دوست داشتم هرچه دودتر ببینمت واقعا انتطار کشیدن خیلی سخته عزیزدلم
اواخر دی ماه بود که با مامان و بابام رفتیمو وسایل سیسمونیتو خریدیم و تخت و کمدتم سفارش دادیم
بابایی هم که دوست داشت یه هدیه خوب واسه پسرش بخره یه دستبند ناز برات خرید.
دست هردوشون درد نکنه که برات سنگ تموم گزاشتن
١٤بهمن هم وسایل سیسمونیتو آوردنو چیدیم و همه چیز برای اومدن شما مهیا شد.
هفته ٤٠هم داشت تموم میشد ولی هیچ خبری از شما نبود
از اونجایی شدیدا دلم میخاست گل پسرمو به روش طبیعی به دنیا بیارم به پیشنهاد دکترم شروع کردم گل گاو زبون خوردن ولی اونم تاثیری نداشت
خیلی استرس داشتم میترسیدم دردا به موقع شروع نشن و مجبور بشم سزارین کنم
آخرین شب هفته ٤٠ کلی روغن کرچک خوردم و گرفتم خوابیدم یه جورایی ته دلم مطمئن بودم که امشب میای بنابراین خیلی میترسیدم هرجوری که بود فکر و خیال رو از خودم دور کردم و خوابیدم.
٣نصفه شب بود که با یه درد خفیف از خواب بیدار شدم اولش فکر نمیکردم درد زایمان باشه بنابراین بابایی رو بیدار نکردم
یک ساعتی که گذشت دیدم رفته رفته دردا دارن شدیدتر میشن رفتم بابایی رو بیدار کردم بعد از یک ساعت اونم مامانی هارو خبر کرد و باهم راهی بیمارستان شدیم
که بلاخررررررررررررررررررررررررررررررررررره آقا پسر ما ساعت ٨:٥٠دقیقه صبح تو بیمارستان اقبال با وزن ٣٨٥٠ و قد ٥٣ و دور سر ٣٦ پا به دنیا گذاشتن و با اومدنشون زندگی مارو غرق شادی کردن
اینم عکس گل پسرم تو ٥روزگی بغل باباییش