اولین خاطرات
اولین باری که برام خندیدی ٤١ روزت بود عزیزم
خیلی شیرین میخندیدی مامانی جوری که دوست داشتم درسته قورتت بدم ولی حیف که نمیشد
١٨فروردین ٩٢توی ٤٩روزگی بردیم و مسلمونت کردیم خیلی روز سختی بود واسه من آخه من اصلا طاقت گریه های شما رو ندارم مامانی
وقتی رفتیم مطب دکتر من بغض کرده بودم و داشت گریم میگرفت
ولی تو اصلا صدات درنیومد و باشجاعتت مامانو سرافراز کردی
قربون شیر مردم برم من.
وقتی اومدیم خونه یه کوچولو بیقراری کردی که بهت قطره استا دادم و آروم شدی و خوابیدی.
بعد از ٨ روز هم حلقه افتاد.
١٨خرداد وقتی فقط ٣ماه و ١٨روزت بود برای اولین بار غلت زدی
بعد از اینکه غلت میزدی و برمیگشتی کلی ذوق میکردی و میخندیدی
اینم عکساش
اولین سفر عمرت رو توی ٣ ماه و ٢٠ روزگی رفتی اونم به مشهد مقدس پابوس امام هشتم
اینم چندتا از عکساش
اولین دندونتم روز ١٧مرداد ماه در اومد که بعدا مفصل برات مینویسم دربارش